Sunday, February 27, 2011

هموطن من درد مشترکم، مرا فریاد کن

من که به سبب جبر جغرافیایی در شهری به نام تهران که پایتخت ایران است، به دنیا آمدم از همین جا فریاد سر می دهم که: ای هموطن ترک، لر، کرد، بلوچ، گیلک، مازندرانی، ترکمن، سیستانی، عرب و ... مرا ببخشید اگر ناخواسته وارد بازی حاکمان شدم و خودم را پایتخت نشین و شما را شهرستانی خطاب کردم و لطیفه ها و طنزهایم شما را تحقیر کرد. من از شما پوزش می خواهم.

من در نظام جمهوری اسلامی رشد کرده ام! پدران و مادران ما و همه کسانی که این نظام را پایه گذاری کردند، در پی آزادی، دموکراسی، برابری حقوق زن و مرد، برابری قوم ها، آزادی دین، احترام به نظرات مخالف، برای بهتر زیستن، با هم بودن و در عین حال چند صدایی، برای عشق، برای ایران و وطن ... بودند. اما به یکباره همه چیز عوض شد! همه امور بو و رنگ دیگر به خود گرفت. آزادی سرکوب شد، دموکراسی، غرب زدگی خوانده شد، نابرابری، برابری تلقی شد، حاکمان قوم ها را به سخره گرفتند، دیدگاه مخالف اعدام شد، و چند صدایی به تک صدایی رسید، عشق، هوا و هوس توصیف شد، ایران یکپارچه از هم پاشیده شد و وطن دیگر وطن نشد.

30 سال حاکمان کشور تاختند و ساختند آنچه را که میخواستند، با دین مردم را فریفتند و آن را بازیچه خود قرار دادند تا بی هراس بتازند، بدرند  وبا ریش و دکمه های بیخ گلو چسبیده­ ی خود، نردبان قدرت و ثروت را یک شبه بالا رفتند و با ریا، دروغ و چاپلوسی مسئولیت های متعددی گرفتند. هر که را کمترین اعتراضی و نقدی کرد، برچسب دشمنی و براندازی زدند و معترض و منتفد را حبس، شکنجه و یا اعدام کردند. اینان با حربه دین قانون را زیر پا گذاشتند و کم کم قانون و قانون مداری فراموش شد. حاکمانی که با دروغ، دزدی و ریا حکمرانی می کردند، به مردم خود نیز دروغگویی، حقارت، و رشوه گیری آموختند.

اما چطور جمهوری اسلامی 30 سال توانست حکومت کند و کسی دم بر نیاورد؟ ظاهرا برگ برنده جمهوری اسلامی تنها یک چیز بود: جدایی همه شهروندانش از هم و تغییر شعار از همه با هم، به شعار همه با من!
جدایی خانواده ها از هم، جدایی اندیشه از هم، جدایی خاطره ها، جدایی مردم، جدایی دین ها از هم، جدایی اقوام ایرانی، و اکنون که جدایی ایران از دنیا. همه چیز خودی و غیر خودی شد، همه جا رنگ سیاه و سپید گرفت، و رنگ خاکستری حذف شد تا مبادا سیاه و سپید را با هم پیوند زند. از این جدایی ها مشکلات دیگری به وجود آمد که دیگر مجال فکر کردن به وطن را نمی داد و حاکمان به راحتی حکمرانی کردند. وقتی همه را جدا کردند، دبگر ما نبودیم و همه من شده بودیم؛ اعتمادی نبود. همه همیدگر را به چشم دشمن می نگریستیم و نگران که مبادا رنگ سیاه و سپیدمان را بفهمند و یا جزو آن من ها نباشیم.

واقعا این شعر کشیش مارتین نیمولر وصف حال ماست:

اول آمدند سراغ کمونیست‌ها،
و من اعتراض نکردم چون کمونیست نبودم.
بعد آمدند سراغ اعضای اتحادیه‌های کارگری،
و من اعتراض نکردم چون عضو اتحادیه کارگری نبودم.
بعد آمدند سراغ یهودی‌ها،
و من اعتراض نکردم چون یهودی نبودم.
بعد آمدند سراغ من،
و کسی نمانده بود که اعتراض کند.

اما زمانی که همه تنها شدند و همه امیدها نا امید شده بود و شکافها روز به روز عمیق تر می شد، مردانی آمدند از دیار آذربایجان و لرستان و چون کوه ایستادند در مقابل یک نظام مستبد تا  "کرامت انسانی را پاس بدارند" و همگان را نوید دهند به سوی "تغییر برای برابری". آمده بودند نه به عنوان "رهبر" بل به عنوان همراهان و همگامان مردم، با هم جنبشی را بنا نهادند "سبز" که نه سیاه بود و نه سپید؛ سبزی که جایگزین خاکستری شد تا سیاه و سپید را در هم آمیزد. همچون نهالی جوانه زد و سر آمدن زمستان را نوید داد. جنبشی که همه ایران و ایرانیان را فرا می خواند برای پایان 30 سال استبداد، دیکتاتوری، غارت و چپاول ثروت مردم. جنبشی که برای زندگی کردن آمده است اما نه با اندیشه شهادت و شهید پروری! آمده تا عشق و آزادی را معنا کند و بگوید که همه مردم ایران از حقی یکسان برخوردارند، حق انتخاب دین، حق تحصیل به زبان مادری، حق فعالیت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی، حق آزادی قلم و بیان، تساوی زن و مرد، حق زندگی کردن با هرعقیده و دین.

با رشد نهال سبز جنبش، شکاف بین حاکمیت و مردم عمیق تر شد و دیکتاتور هر روز تنها و تنهاتر می شود. برای  ممانعت از این شکاف و گسست از بصیرت، وحدت و همراهی سخن می گویند و خوب می دانند پیروزی حتی با مزدوران فدایی شان، تفنگ، چماق، زندان، تبعید، شکنجه و تجاوز به چنگ نخواهد آمد و باز هم سقوط در انتظار آنان خواهد بود.

اینک این دو عزیز ما در حبس هستند از نوع خانگی! و ما را فرا می خوانند برای آزادی و رهایی. بیایید دوباره ما شویم و همه یکصدا آزادی را فریاد بزنیم، برای رهایی عزیزان و وطن از چنگ استبداد. من از تمام اقوام که 30 سال حکومت استدادی توانست مارا از آنها جدا کند عذرخواهی میکنم. از همه آنها چه ترک، لر، کرد، بلوچ، گیلک، مازندرانی، ترکمن، سیستانی، عرب و ... می خواهم که صدای ما را بشنوند و عذر ما را پذیرا باشند.

اکنون من به عنوان یک جوان که ساکن تهران هستم از تو جوان ایرانی که ساکن هر شهر دیگر ایرانی  تقاضای کمک دارم. بیایید بازی کثیفی را که جمهوری اسلامی شروع کرد را ما تمام کنیم، که مارا با سیاست سر و کاری نیست و؛ جاي مردان سياست بنشانيم درخت تا هوا تازه شود. بیایید این جبر جغرافیایی را از بین ببریم تا هر روز حسرت نخوریم که چرا باید در ایران به دنیا می آمدیم؟ بیاید کاری کنیم که روزی فرزندانمان از به دنیا اومدن در ایران احساس افتخار کنند، همان حسی که یک آمریکایی، اروپایی و یا شرق آسیایی دارد. تنها به تاریخ چند هزار ساله خودمان افتخار نکنیم، بلکه به اکنون ایران نیز افتخار کنیم. بیایم بذر عشق و دوستی را از همین امروز بکاریم که در آینده نه چندان دور به جای کینه و نفرت، عشق و دوستی برداشت کنیم. تمامی شهدای این جنبش همگی از نسل ما هستند، نسلی که اکنون بیش از هر چیز نیاز به عشق و زندگی دارد تا سیاست. پس بیایید من جوانی را که به دلایلی در ایران به دنیا آمدم و به همان دلایل هم در تهران، یاری کنید که توان پیروزی بدون حضور شما جوانان ایرانی وجود ندارد و بی گمان پیروزی زمانی شیرین خواهد بود که با حضور همه ما باشد.

بیایید شجاعت و شهامت پوزش و بخشش  یکدیگر را داشته باشیم، من مطمئن هستم هنوز راهی هست که بعد از 30 سال این بداخلاقی ها و کج خلقی های همدیگر را ببخشیم و همه را دوباره کنار خود داشته باشیم. من به عنوان جوان ایرانی از همه کسانی که به هموطنان خود بد کرده اند و اکنون به جنبش پیوسته اند، می خواهم که مستقیما از آنها عذر خواهی کنند که مردم ایران قلبی به وسعت اقیانوس دارند و همچنان می بخشند کسانی را که شجاعت عذر خواهی داشته باشند.